گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

گلبلاگ

درج گلِ پست های وبلاگ نویسان

هدف گلبلاگ (پست ثابت)


معرفی گلبلاگ

 قصدمان اینست که گلِ پست های وبلاگ ها را بازنشر دهیم. به نوعی همان top posts) ) معیارهایی هم داریم علاوه بر سلیقه خودمان که اگر بتوانیم کمتر دخالتش می دهیم ولی بهرحال اجتناب ناپذیر است. هم به فرم توجه داریم

ادامه مطلب ...

سهل و ممتنع : کتابدار بودن

گاهی به شدت از شغلم دلزده می­شوم. روزهای زیادی در چرخه کارهای روزمره اداری گیر می­افتم و احساس ماشین بودن میکنم. کاری ندارم جز اینکه تند و تند کتاب­ها را از قفسه بیرون بیاورم، رکوردشان را اصلاح کنم، بارکدشان را پرینت بگیرم و بگذارمشان برای چسبانده شدن. آخر سر هم آنها را بشمارم تا ببینم امروز راندمان کاری ام چقدر بوده است! مبادا آخر ماه که کارنامه اعمالمان را به دستمان میدهند زیر سوال بروم.
وقتی فکر میکنم به این دستمزدی که چنگی به دل نمیزند، به سوال و جواب­های هر از چندگاه بالادستی­ها، به بی­نیازی غالب روزها و مراجعه کننده­ها و کارهای کتابخانه به تخصص من، به کم ارزش بودن دانش و تجربه حرفه­ای من در مقابل پوشش غیرچادرم در این سازمان، به استخدام غیر کتابداران در پست کتابدار و برگزار نکردن حتی یک ساعت کلاس آموزشی برای آنان، به اظهار تاسف گاه و بیگاه دوستان برای خودم و ... ؛ به طرز فجیعی از کتابدار بودن در یک کتابخانه عمومی خسته و دلتنگ می­شوم. 
درست همان روزهایی که از درون، فلسفه این کار و این رشته و ... همه را زیر سوال میبرم؛ شاهد از غیب می­رسد و بارقه ای از امید در دلم ایجاد می­شود .. اینطور وقت هاست که فکر می­کنم خوب شد که من یک کتابدارم!
لااقل برای مادری که از کتاب­هایی که به او معرفی کرده­ام برای خواندن، راضی است و میخواهد باز هم به او کتاب معرفی کنم
لااقل برای دختر جوانی که هر بار پیش از آمدن به کتابخانه تماس می­گیرد تا اطمینان پیدا کند که شیفت کاری من است، تا با مشورت من برای خودش و پدرش کتاب انتخاب کند
لااقل برای دانشجویی که ساعات کاری مرا می­پرسد به این بهانه که "گویا شما بیشتر با کتاب­های خوب آشنایی دارید"
برای خانم خانه داری که از سفرش برایم سوغاتی می­آورد
یا آن دیگری که داوطلبانه در کارهای کتابخانه مشارکت می­کند
یا آن داوطلبان آزمون دکترا که به دنبال مقالات لاتین رشته خود می­گردند و از معرفی چند پایگاه اطلاعاتی، حتی گوگل اسکولار ذوق زده می­شوند و اعتراف می­کنند که فکر نمی­کردند یک کتابدار بر این مباحث هم اشراف داشته باشد
حتی برای عضوی که خودش را برای آزمون ICDL آماده میکند و رفع اشکالش را اینجا در کتابخانه و پای میز کتابدار انجام میدهد
یا برای کودکی که مشتاقانه پیشنهاد کتابدارانه مرا در دست می­گیرد و با کنجکاوی ورق میزند
خوب شد که من یک کتابدارم؛ چون میدانم اگر میخواهی تاریخ انقلاب فرانسه را بخوانی باید اول ژوزف بالسامو را بخوانی بعد غرش طوفان را
چون تا جایی که میتوانم دخترکان نوجوان را از خواندن رمان­های عاشقانه تکراری سوق میدهم به خواندن داستان­های تاثیرگذار و متفاوت پرینوش صنیعی و زویا پیرزاد و رضا امیرخانی 
چون برای خنداندن آنکه دنبال بهانه­ای برای شاد بودن میگردد ماجراهای مانولیتو و برای گریاندن آنکه به اصرار کتابی میخواهد تا به همراه قهرمان داستان اشک بریزد، بادبادک باز و هزار خورشید تابان را سراغ دارم
من یک کتابدارم. کتابدار همه غزل ها، حسین ها، آذین ها، مجتبی ها، زهرا ها، فاطمه ها، امیرحسین ها که ماهها و سالهای اول با پدر و مادرشان و کم کم به تنهایی برای انتخاب و امانت کتاب به کتابخانه می آیند
لحظه­هایی هست که شادم با همه این فراز و نشیب­ها؛ با همه­ی این اثرگذاری­های کوچک؛ با همه­ی مراجعان مشتاق و بی­حوصله؛ با همه لبخندها و اخم ها؛ و لحظه­هایی هست که هیچ کدام راضی­ام نمی­کنند؛ من ِگم و گیج و تلخ و خسته را ..

 

حاضر و آماده ، لباس پلوخوری بنفش به تن و روسری گبه ای حریر پر از اغتشاش سهمگین رنگ های اصیل به سر و ناخن های کوتاه لاک زده ی عنابی با گوشواره های رنگی پنگی ؛ بنده با تمام این تفاسیر و محتویات و ملزومات یک مهمانی بی خودی به انضمام برق لب سرخ آبی منهتن ام نشسته ام تا جنابعالی تشریف فرما شده و مرا در ضیافت ناهار منزل عموی بزرگوارتان مشایعت فرمایید.

خداوند به خاندان شما عزت و به حوصله ی من صبر والا عنایت فرماید باشد که اینبار وسط مهمانی کسل کننده اتان خواب مثل بختک بر چشمهایم سنگین نییافتد و مرا به ورطه ی موهون چرت نیمروزی نبرد.

آمین.


منبع: وبلاگ همین که هست! (http://pas-ici.blogfa.com/)

توضیح: به دلیل سبک خاص نوشته

در باب آرزوی مادرم!

مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!... و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!!

مادر من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی نَری که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس "زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید. مرا ببخش.


منبع: وبلاگ نوستالژیهای سالها بعد (http://mahdiehweblog.persianblog.ir/post/699/)

آقا "جنیفر لوپز" فیلم است

آقاجان این چیزها فیلم است. فیلم. هی می روی می نشینی پای ماهواره و زن های ترگل ورگل را می بینی و بعد می آیی و توقع داری ما موی زائد نداشته باشیم.یکی نیست بگوید آقاجان ،آن خانم جنیفر لوپزی که می بینید یک فیلم بازی می کند بعد 200 میلیارد می گیرد و بقیه ی عمرش در آرایشگاه است و کلا آشپزی و اینها هم نمی کند و توی ترافیک تهران سر _ونک نمی ماند برای رسیدن به اداره . دوست پسرش هم  برایش ماشین می خرد  و هرشب هم می رود رقص. اما شما چه؟ با مترو تهرانپارس _ صادقیه رفت و آمد می کنی و هدیه ای که می خری برای آدم " مجله ی همشهری داستان" است. بعد  هم می گویی برو سر کار. بعد آدم می رود سرکار و شب برمی گردد و باید غذا هم بپزد و پولش را هم دودستی تقدیم کند تا بشود اجاره خانه را داد. بعد می آیی توی تخت و ناراحت می شوی که چرا زیر چانه ات موی زائد داری؟

بعد هم توضیح می دهیم که ای بابا می روم لیزر و تو قهر می کنی زن باید همیشه مرتب باشد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!همیشه و چرا ما زن ها به خودمان نمی رسیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باشد به خدا ما هم دوست داریم کمرمان باریک باشد . لب هامان قلوه ای باشد و هی به دلیل سالها مرغ هورمون دار خوردن در دوران جنگ و پس از آن موی زائد نداشته باشیم توی صورتمان، اما خب دوست داریم شما هم پول همه ی این چیزها را بدهی لطفا!شما پول بده ،کلفت هم بگیر که آشپزی کند توی خانه !ما هم صبح به صبح به جای اداره رفتن  می رویم زیر تیغ جراحی تا جنیفر لوپز شویم و شما احساس حقارت نکنی. البته بعدش هم نوبت شماست که آن سبیل مسخره را بزنی و انگشتان احمقانه ات را صاف کنی و بروی مو بکاری . و کاری کنی که مثل مردهای فیلم ها چهارشانه شوی.

شما از ما بخواه کاملا زن باشیم ،هزینه های مادی و معنوی اش را هم بده،به خدا اگر پس از خرج کرده 150 میلیون ناقابل تا سالها زیر ابرویمتان دربیاید!به خدا!حالا سر کچل و بوی بد دهانت در صبح ها و کج بودن پایت را یک جای دلمان می گذاریم (چون گویا مرد همین که اسمش مرد باشد انگار کافی است)و اصلا هم عیب و علت هایت را به رویت نمی آوریم تا یک وقت غرور مرد ایرانی  که نه پول دارد،نه اخلاق ،نه قیافه و همه اش ما زن ها باید وضعیت آنها را نگاه کنیم و هرروز بدون خرج کردن حتی هزار تومن شینیون سرخود باشیم! لگدمال نشود!

 

 

تقدیم به اون آقایی که به خاطر یک آزمایش تیروئید زمین و آسمان را به هم دوخت که " باید از اول می گفتی بیماری خطرناک داری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!" و تقدیم به آن دسته از آقایانی که مشمول چنین رفتارهایی هستند!


منبع: وبلاگ خرمالوی سیاه (http://almatavakollll.blogfa.com/post/383)

وی اچ اس


بچه که بودم، بچه که نه. حدود 9 یا 10 سالگی. پس بهتر است اینطور شروع  کنم؛ نوجوان که بودم، ویدئو وی اچ اس بود. ما هم یک ویدئو فیلم کوچیک داشتیم. احتمالا الان خیلی ها نمی دانند ویدئو وی اچ اس فیلم کوچیک چیست. حتی فیلم بزرگش هم شاید ندیده باشند. علم پیشرفت کرده لامصب... بله. نمی شد گفت ما داشتیم. تقریبا سه یا چهار خانوار با هم یک ویدئو داشتند که شبها یا غروبها لای پتو می پیچیدند و جابجا می کردند. دست کم ماها که از طبقه متوسط بودیم اینجوری بودیم.

آنوقتها ویدئو داشتن جرم بود. برای همین لای پتو می پیچیدند و فیلمها را هم زیر پیراهن، جایی بین کمربند و شکم فرو می کردند و خیلی معمولی از خیابان رد می شدند. تقریبا همه می دانستند لای پتو چیست ولی کسی به روی خودش نمی آورد. خب نمیشد جلو انظار عمومی ویدئو را حمل کرد چون کمیته می گرفت چوب می کرد در آستین. البته من خیلی خوشحالم که آن سالها، داشتن ویدئو جرم بود. چون فیلم دیدن خیلی می چسبید. اساسا هر چیزی ممنوع باشد خیلی مزه می دهد. مثل سیگارهای له شده ارزان قیمتی که با ولع و مخفیانه  در پادگان می کشیدیم. یا بمبهای خنده ای که در کلاسهای خشک ریاضی که بیشترش را قورت می دادیم و کمی از آن را زیر نیمکت تخلیه می کردیم. به هر حال، ممنوعیت هایی از این دست اقتضای زمانه بود و من همیشه اقتضاهای زمانه را دوست دارم.

شبها بن هور می دیدیم، السید، ده فرمان، دیسکو دانس، شعله، سلطان قلبها و از این دست فیلمها. ما بچه های تخسی بودیم. بچه های زمان ما تخس بودند. تخس که نه، می شود گفت  یکجوری بودند که الان بچه ها نیستند. ما ماجراجو بودیم و در عین حال با حیا. بوسه در فیلمها واقعا می توانست قلب مارا به تپش وا دارد و دیدن حتی یک سکانس بوسه ی خشک و خالی قادر بود رویاهای زیبای عاشقانه همه شبهای تابستان ما را رقم بزند. مثل الان نبود که بچه های کم سن و سال کلکسیون عکسهای فلان را روی موبایلهای پیشرفته شان که من سردر نمی آورم دارند. یا یکی از این تبلتهای اپل توی کیف مدرسه شان باشد که منبع فیلمهای خاکبرسری است. این علم لعنتی بی رحمانه پیشرفته می کند هی... و نمی گذارد نفس بکشیم.

امشب فیلم می دیدم. یکی از صدها  فیلمهایی که این روزها اروپا و آمریکا می سازند و اصرار دارند وسط یک فیلم معمولی یا علمی تخیلی یکی دو نفر حداقل  با هم جفتگیری کنند. دستم رفت به موبایل اس ام اس زدم به رفیقم (که پسر است!) گفتم این فیلم را دیده است یا نه. گفت دیده و حالش هم بد شده. گفتم این چه وضعش است؟ درد دلش باز شد یک مشت ناله نفرین خطاب به روابط جدید آدمها نوشت و برایم اس ام اس کرد. من هم یک مشت غر غر نوشتم و در تایید حرفهایش برایش فرستادم. هر دو خوب می دانستیم دری وری هایمان بیهوده است. چون دنیا مسیر خودش را به سرعت طی می کند و این علم هم هی برای خودش پیشرفت می کند.

مدتهاست که صدای ملچ و ملوچ بوسه در فیلمها درست مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته سیاه عصبی ام می کند. سکانسهای تختخواب عمیقا غمگینم می کند و آنها را رد می کنم. شمایلی از پوچی و تهی بودن عشقهای دروغین که تعبیر خواب هوسبازانه انسان بی روح امروز است آنقدردر نظرم ننگ بزرگی محسوب می شود که دلم می خواهد کاش بتوانم تصمیمی بگیرم که هرگز هیچ فیلمی نبینم تا مجبور نشوم اینقدر حرص بخورم. سریال ساخته اند درباره لئوناردو داوینچی. آنوقت داوینچی را شبیه یک زنباره پفیوز ساخته اند که مدام با زن پادشاه شیرملق می زند. یعنی کار به جایی رسیده  به لئوناردو داوینچی هم رحم نمی کنند. دست انداخته اند در سوراخ تاریخ یکی یکی شخصیتها را بیرون می کشند تا به نجاستی که می توانند ازش پول دربیاورند آلوده اش کنند.

من آدم خوبی نیستم. هیچ وقت هم آدم خوبی نبوده ام. تواضع تهوع آور نمیکنم، آدمهایی که از نزدیک مرا می شناسند حرفم را تایید می کنند که آدم خوبی نیستم. اما گاهی، نیمه شبها خیلی دلم برای خودم و همه آدمها می سوزد. از رنجی که همه مان می کشیم و از ورطه ای که همه مان گرفتارش شده ایم. گاهی اوقات میل خفه کننده ای برای گریستن دارم که قورتش می دهم و عنقریب است که یکی از همین شبها حناق بگیرم. سخت است وقتی می بینم دخترها و پسرهای کوچکتر از خودم کاملا باورشان شده این شکل رابطه درست است. همین روابط امروزی را می گویم. همین توهم و همین دروغهای دوست داشتنی و خیال انگیز. دوستت دارم عشق من. و همه ی بازیهایی که در حواشی این چیزها شکل می گیرد و علتش هرچیزیست به غیر از دوست داشتن. عمیقا معتقدم در خصوص روابط احساسی آدمها به راحتی می شود دایرة المعارفی تهیه کرد و هرکس ابتدای رابطه ای را که تازه شروع کرده را در این دایرة المعارف می تواند جستجو کند تا به راحتی بقیه اش را در آن بخواند ! ...اینقدر همه چیز قابل حدس و یکنواخت است و نگونبختانه (چه کلمه مسخره ای) تنها عکس العمل ما در قبال این روند از پیش تعیین شده، گیج بازی در آوردن است.

این کلاهی که سرمان رفته خیلی گل و گشاد است و ممکن است تا قوزک پایمان پایین بیاید. آیا کسی حال ترومن را در فیلم ترومن شو حس کرده؟ آنجایی که وقتی یک روز صبح از خانه اش بیرون آمد و دید همه ی اتفاقات را می تواند پیش بینی کند. همه دیالوگها را می تواند جلوتر بگوید. چون تمام عمرش، همه چیز زندگی اش تکراری و دروغین بوده و مسیرهای مشخص و پیش بینی شده ای را به او خورانده اند. و اینکه در تمام عمرش بدون آنکه بداند در یک استودیو فیلم سازی زندگی کرده و همه چیز جعلی و الکی است و همه آدمهایی که به او لبخند می زنند و دوستش دارند بازیگرند و جاعلند و یک عده ای هر روز زندگی او را مانند سریال جلوی تلوزیونهایشان پیگیری می کنند... حال غریبی است. خیلی محزون و غم انگیز. مثل صدای خفیف نی لبکی که از دور می آید.

شاید یک روز کتابی بنویسم و توی پیاده رو بفروشم. مثلا اولش بنویسم: تقدیم به پتوهای که ویدئو را لایشان می پیچیدیم.

بعد بنویسم:

آآآآ...می نویسم که...راستش...فعلا نمی دانم چه بنویسم...

اما به هرحال اگر یک روز دیدید که کسی در پیاده رو بساط کرده و کتابی که چیزی در آن نوشته نشده را به عابران می فروشد بدانید منم که کاملا دیوانه شده ام. بیایید جلو یکی دو کلمه دلداری ام بدهید و برای اینکه دلم نشکند یک جلد ازم بخرید. 


منبع: وبلاگ کافه کافکا (http://qalampar.blogfa.com/post-266.aspx)

از شما چه پنهان


چله چله مستم ، از شما چه پنهان 
با سبو نشستم از ، از شما چه پنهان  
 
گفتگوی بی می ، مایه ای ندارد  
توبه را شکستم ، از شما جه پنهان

هر چه بی بهانه است ، هر چه جز ترانه است   
مانده روی دستم ، از شما چه پنهان

جز ترانه هایم ، عاشقانه هایم  
دل به کس نبستم ، از شما چه پنهان 

ترس محتسب نیست ، در دلم که دیشب 
 با خودش نشستم ، از شما چه پنهان

این ردیف نابم ، حسن انتخابم 
کار داده دستم ، از شما چه پنهان


(پرویز بیگی)

کاش پیامبری بیاید بگوید ما خودمان زیبا هستیم

یادم هست وقتی دبستان بودم به مراسم عروسی یکی از اقوام در روستا رفته بودیم. خوب در خاطرم مانده که همسایه ها و اقوام چادر رنگی قشنگشان را سر کرده بودند و آمده بودند تا از مراسم لذت ببرند٫ هیچکدام از مدتها قبل آواره لباس فروشی ها و مزون ها نبودند تا لباسشان تک باشد و پوشیدن همان لباس ساده تکراری برایشان مساله ی نبود٫ هیچ کدام از ساعتها قبل در صف آرایشگاه ننشسته بودند تا خسته و کوفته به مراسم برسند٫ هیچکدامشان وسط مراسم به خاطر پوشیدن کفش های n سانتی لنگ نمی زدند و همه همانطور که بودند داشتند از عروسی لذت می بردند.

حالا من در حالی که حسرت آنها را می خورم از عروسی برگشته ام٫ برای چندمین بار باز توبه شکستم و با بقیه راهی سلاخ خانه ای به نام آرایشگاه شدم٫ درصدی اش را می توانم بیاندازم گردن بقیه که می ترسیدم ناراحت شوند که همراهیشان نمی کنم یا فکر کنند دارم به مراسمشان کم توجهی می کنم و بخش بزرگیش باز بر گردن خودم سنگینی می کند. در تالار وقتی هنوز مراسم تمام نشده بود و داشتم جلوی آینه با دستمال آرایشهای ناهنجارم را پاک می کردم و توی دلم کلنجار می رفتم که یعنی من خودم از پس یک آراستن ساده به دست خودم بر نمی آیم، زن جوانی هم کنارم ایستاده بود و در حالی که مشغول همین کار بود مدام می گفت: "خدا بگم چه کارت کنه! الهی که حرومت باشه این پولی که گرفتی!" و فهمیدن موضوع چندان کار سختی نبود وقتی بقیه همراهانم از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بودیم مدام داشتند درباره همین مساله حرف می زدند. توی آینه به خانم کناری با خنده گفتم "نمی دونم ما زنها چمون شده که فکر می کنیم باید حتما این کارا رو انجام بدیم تا خوشگل باشیم؟" با همان عصبانیت گفت "خودم اگر آرایش می کردم صدبرابر بهتر بود!"و باز به لعن و نفرین هایش ادامه داد و باعث خنده همه اطرافیان شده بود.

تا آخر مراسم من تقریبا با همه دور و بری هایم در این مورد حرف زدم٫ هیچ نمی دانستم جمعیت زنانی که فکر می کنند برخلاف میلشان باید خودشان را با هزار و یک مساله از لباس و کفش و آرایش درگیر کنند این قدر زیاد باشد، زنهایی که بیشتر از این که این کار برایشان مفرح باشد یا دوستش داشته باشند یا بهشان خوش بگذرد دارند به این فکر می کنند که چطور به نظر می رسند و در نهایت اکثرا ناراضی از این همه تلاش به خانه بر می گردند. باید یک فکری برای این حفره بزرگ اعتماد به نفسمان بکنیم، اصلا حواسمان به خودمان نیست. تازه شاید بشود ازین کمپین های حمایت از زنان هم برایش راه انداخت، زنانی که فکر می کنند برای زیبایی به خیلی از اسباب و لوازم خارجی محتاجند و خیلی زحمت ها را برایش به جان می خرند.



پ.ن1: مساله اول اینست که زیبایی را چه کسی برای ما تعریف می کند؟ یک وقتها انگار ما همه از یک سری دوزی آمده ایم بیرون. قاعدتا این همه آدم با این همه سلیقه و نظر متفاوت نباید زیباییشان یک جور باشد.

پ.ن2: و بعد از آن، میزان اهمیت این به اصطلاح زیبایی و بهای رسیدن به آن از نظر ما چقدر است؟ حواسمان نیست که اغلب آسودگی و لذت بردن مان فدای رسیدن به یک قله فرضی می شود.


منبع: وبلاگ از این روزها (http://injapan.blogfa.com/)

مسافرت

احساس گرما می کنم. گره ی روسری ام را باز می کنم،نفس راحتی میکشم و از پنجره گوسفندها را تماشا میکنم! زنی که روبرویم نشسته به طور مرموزی به من اشاره میکند.. سرم را که جلو می آورم آهسته در گوشم می گوید: «دکمه ی یقه تون بازه!» 
بی اختیار دستم به سمت گردنم می رود .. گلوبندم را لمس میکنم.به چهره ِ زن نگاه میکنم، بین سی تا چهل ساله است.یک بلوز و دامن تابستانه با گلهای قرمز و سفید تنش میکنم، بد نمی شود،سعی میکنم موهایش را تصور کنم..قهوه ای،مشکی، بلند، کوتاه.. موفق نمیشوم... 

مردی که روی صندلی دیگر نشسته با لپ تابش مشغول است.خانم دالاوی را از کیفم بیرون می آورم و به چهره ی ظریف ویرجینیا وولف نگاه میکنم. موهایش مشکی و کمی نامرتب است. روسری خودم را سرش میکنم و منتظر می مانم: آیا با روسری هم میتواند بنویسد؟! 

خانم دالاوی را باز میکنم ،ویرجینیا نوشته است :«وجد مذهبی آدم را بی عاطفه میکند»..بلافاصله احساس گناه میکنم، روسری را از سرش بر می دارم و سر خودم میکنم، گره اش را محکم میکنم...زن رویش را به طرف پنجره برمی گرداند..

عروسی در هتل باغ مشیرالممالک یزد است... موهای عروس به طرز زیبایی درست شده و به تنهایی و بدون داماد در جایگاه عروس و داماد نشسته است ،در سالن باز میشود و مستخدمه ی هتل با چند توریست خارجی وارد می شوند...از عروس اجازه میگیرد و به توریستها صندلی تعارف میکند. گویا توریستها برای دیدن باغ مشیر آمده اند که یک مکان تاریخی است و تور لیدر فکر کرده خوب است عروسی ایرانی ها را هم ببینند.. 

قسمت مردانه در باغ است و جوی آب زلالی ازکنار میزها میگذرد.دو طوطی بزرگ در باغ پسر بچه ها را سرگرم کرده اند. 

توریستها بلوز و شلوار نخی و راحت پوشیده اند. روسری را به طرز زنان شمالی دور سرشان پیچیده اند.داماد در کنار عروس می نشیند و خواهر داماد می رقصد.. فیلمبردار فیلم میگیرد..چند لحظه ی بعد موسیقی بلندی پخش می شود و برخی برای رقص به جایگاه می روند. یکنفر از من میخواهد که برقصم...کمی میرقصم، از نگاه توریستها خنده ام میگیرد، می روم مقابلشان و می گویم:!lets dance.یکی دو نفر با خنده بلند می شوند، سعی میکنند مثل ایرانی ها برقصند، یک ترانه ی عربی از نانسی عجرم پخش می شود. یکی از آنها روسری اش را باز میکند و با خنده ادای رقص عربی در می آورد. همه کف می زنند..همین موقع خانمی اعلام میکند که داماد آمده است. سالن به هم می ریزد.همه به دنبال روسری و چادر می گردند. توریست بخت برگشته روسری به دست وسط سالن هاج و واج ایستاده! 

یکی دو روز بعد دوباره در قطار نشسته ام. این بار به مقصد تهران.سرم را به صندلی تکیه می دهم.گل سر موهایم مانع از درست تکیه دادن میشود. گل سر را باز می کنم و در کیفم میگذارم...زن بغل دستی انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد آهسته در گوشم میگوید: «موهاتون از پشت سر معلومه!» انگار هر جا میروم اسلام همچنان تعقیبم میکند! می خندم ..زن با تعجب نگاهم میکند.. 


منبع: وبلاگ باغ مخفی  (http://anaarian.blogfa.com)

پیشنهاد یکی از خوانندگان خوش ذوق.البته با وجود زیبایی متن با جمله آخر متن موافق نیستم.

سهل ممتنع: کتابدار بودن

گاهی به شدت از شغلم دلزده میشوم. روزهای زیادی در چرخه کارهای روزمره اداری گیر می افتم و احساس ماشین بودن میکنم. کاری ندارم جز اینکه تند و تند کتابها را از قفسه بیرون بیاورم، رکوردشان را اصلاح کنم، بارکدشان را پرینت بگیرم و بگذارمشان برای چسبانده شدن. آخر سر هم آنها را بشمارم تا ببینم امروز راندمان کاری ام چقدر بوده است! مبادا آخر ماه که کارنامه اعمالمان را به دستمان میدهند زیر سوال بروم. 
وقتی فکر میکنم به این دستمزدی که چنگی به دل نمیزند، به سوال و جوابهای هر از چندگاه بالادستی ها، به بی نیازی غالب روزها و مراجعه کننده ها و کارهای کتابخانه به تخصص من، به کم ارزش بودن دانش و تجربه حرفه ای من در مقابل پوشش غیرچادرم در این سازمان، به استخدام غیر کتابداران در پست کتابدار و برگزار نکردن حتی یک ساعت کلاس آموزشی برای آنان، به اظهار تاسف گاه و بیگاه دوستان برای خودم و ... ؛ به طرز فجیعی از کتابدار بودن در یک کتابخانه عمومی خسته و دلتنگ می شوم. 
درست همان روزهایی که از درون، فلسفه این کار و این رشته و ... همه را زیر سوال میبرم؛ شاهد از غیب میرسد و بارقه ای از امید در دلم ایجاد میشود .. اینطور وقت هاست که فکر میکنم خوب شد که من یک کتابدارم! 
لااقل برای مادری که از کتابهایی که به او معرفی کرده ام برای خواندن، راضی است و میخواهد باز هم به او کتاب معرفی کنم 
لااقل برای دختر جوانی که هر بار پیش از آمدن به کتابخانه تماس می گیرد تا اطمینان پیدا کند که شیفت کاری من است، تا با مشورت من برای خودش و پدرش کتاب انتخاب کند 
لااقل برای دانشجویی که ساعات کاری مرا میپرسد به این بهانه که "گویا شما بیشتر با کتابهای خوب آشنایی دارید" 
برای خانم خانه داری که از سفرش برایم سوغاتی می آورد 
یا آن دیگری که داوطلبانه در کارهای کتابخانه مشارکت میکند 
یا آن داوطلبان آزمون دکترا که به دنبال مقالات لاتین رشته خود میگردند و از معرفی چند پایگاه اطلاعاتی، حتی گوگل اسکولار ذوق زده میشوند و اعتراف میکنند که فکر نمیکردند یک کتابدار بر این مباحث هم اشراف داشته باشد 
حتی برای عضوی که خودش را برای آزمون ICDL آماده میکند و رفع اشکالش را اینجا در کتابخانه و پای میز کتابدار انجام میدهد 
یا برای کودکی که مشتاقانه پیشنهاد کتابدارانه مرا در دست میگیرد و با کنجکاوی ورق میزند 
خوب شد که من یک کتابدارم؛ چون میدانم اگر میخواهی تاریخ انقلاب فرانسه را بخوانی باید اول ژوزف بالسامو را بخوانی بعد غرش طوفان را 
چون تا جایی که میتوانم دخترکان نوجوان را از خواندن رمانهای عاشقانه تکراری سوق میدهم به خواندن داستانهای تاثیرگذار و متفاوت پرینوش صنیعی و زویا پیرزاد و رضا امیرخانی 
چون برای خنداندن آنکه دنبال بهانه ای برای شاد بودن میگردد ماجراهای مانولیتو و برای گریاندن آنکه به اصرار کتابی میخواهد تا به همراه قهرمان داستان اشک بریزد، بادبادک باز و هزار خورشید تابان را سراغ دارم 
من یک کتابدارم. کتابدار همه غزل ها، حسین ها، آذین ها، مجتبی ها، زهرا ها، فاطمه ها، امیرحسین ها که ماهها و سالهای اول با پدر و مادرشان و کم کم به تنهایی برای انتخاب و امانت کتاب به کتابخانه می آیند 
لحظه هایی هست که شادم با همه این فراز و نشیب ها؛ با همه ی این اثرگذاری های کوچک؛ با همه ی مراجعان مشتاق و بی حوصله؛ با همه لبخندها و اخم ها؛ و لحظه هایی هست که هیچ کدام راضی ام نمی کنند؛ من ِگم و گیج و تلخ و خسته را ..


منبع: وبلاگ می نویسم پس هستم (http://www.mitraabyar.blogfa.com/post/12 )

پامال سواران

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از ان روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چقدر فاصله دست و زبان است

خون میرود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من میکنم افشاندن جان است

از راه مرو سایه که ان گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است  ...


(هوشنگ ابتهاج)

شبگیر

 دیگر این پنجره بگشای که من
 به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
می فشارد به دلم پای درنگ
دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه
 پشت این پنجره بیدار و خموش
مانده ام چشم به راه
 همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم
 محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم
مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ
 آری این
پنجره بگشای که صبح
 می درخشد پس این پرده تار
 می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس
 وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس
بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار
خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ
  (هوشنگ ابتهاج)

جرزنی و نپذیرفتن مسئولیت کارنابلدی در محجبه کردن دختران

ین عکسها (از مجموعه عکسهای منتشر شده در سایت خبرگذاری ایسنا در ذیل نوشته ای در مورد دور جدید برخورد با بدحجابها و بخصوص تصویر چهارم) را ببینید. پیش خودتان چه حسی نسبت به برخورد با این خانم و نمونه های مشابه پیدا می کنید؟ جدا از اینکه چه نوع تفکری راجع به حجاب داشته باشید مطمئنا حس خوبی پیدا نمی کنید و تاسف می خورید که چرا باید کار به اینجاها بکشه؟! دیدن این شکل برخورد تاثیر خیلی  بدی روی مخاطب  داره .فردا اگه جنگی شد یا خطری مملکت را تهدید کرد چطور میشود از این خانم و هزاران نفر مشابهش انتظار داشت بچه شون را بفرستند جلو.چطور؟ اینهمه پلبس دوره اش کردند که چی بشه! به کی پناه ببره؟ دین ما قبل از هر چیز دین جوانمردیه به خدا! با این شیوه ها هیچکسی هدایت نمیشود و فقط عقده ها زیاد میشوند و یک روزی سر باز میکنند که نشود جلوشون وایساد.نکنید از این کارا.عقلای قوم کجا هستند که فکری بکنند؟ اینا که 12 سال تو مدرسه - و اکثرا چهار سال دانشگاه هم - که دستتون بودند با معلمان و استادان گزینش شده و صدا و سیمای پاک و ... . اگر هنری داشتین و میتونستین حجاب را جوری نشان دهید که دخترا خودشون رغبت کنند زمان یک نسل در اختیارتان بود. شما قبل از همه بخاطر این بی هنری  و کارنابلدی گناهکارید. منکر در اختیار داشتن ابزار دشمن هم نیستیم ولی ابزار شما کجا و ابزار آنها کجا؟!

اگر معتقدیم که پذیرش حجاب به فطرت خانمها نزدیک تر است و حجاب آنقدر جاذبه دارد که در قلب اروپا و غرب ، دولتها نگران تاثیر گرفتن دخترانشان از جماعت اندک محجبه شده اند و مجبور شده اند شدیدترین و غیردموکرات ترین برخوردها را به رغم همه ی ادعاهایشان در آزادی پوشش با آنها داشته باشند ، پس بی گمان مقصرترین افراد در اینکه نتوانسته اید این مسئله فطری و جذاب را به دختران مسلمان یک کشور اسلامی با اکثریت شیعه و دوستدار اهل بیت و همچنین پیشینه ملی پوشش بقبولانید خود شماهایی هستید که داعیه دار و متولی فرهنگ عمومی کشور هستید.از حوزه های علمیه و وعاظ و خطیبان گرفته تا صدا و سیما و بقیه رسانه های حکومت و سازمان تبلیغات اسلامی و دانشگاهها و وزارت ارشاد و از همه مهم تر آموزش و پرورش .

بیشتر دختران مملکت خاطرات خوبی از برخوردهای پلیسی و توهین آمیز مربیان و مسئولین مدارس در این زمینه ندارند. از نسل گذشته گرفته که که باید پاچه شلوارشان را کنار می زدند که ناظم و مدیر و معلم پرورشی مطمئن شوند جورابشان استغفرالله سفید رنگ نباشد تا نسل جدید که مدیر مدرسه از پشت بلندگو برای همه ی همسایه های مدرسه هوار بکشد که مسیر رفت را با ما می آیید و برگشت را حکما با دوست پسرهایتان (اینجا را بخوانید).این را بیشتر باورتان می شود که دخترانی بخاطر برخورد مودبانه و با اخلاق یک معلم پرورشی! باحجاب شدند یا اینکه همان دختران نیمه محجبه مدرسه هم بخاطر برخورد توهین آمیز و بد معلم پرورشی و از لج ایشان بدترین پوشش را در خارج از مدرسه و در خارج از حیطه اقتدار پلیسیش انتخاب کردند.

این برخوردها را من جرزدن می دانم و همان قدر بد هستند که اردوکشی خیابانی بعضی ها بعد از شکستشان در انتخابات بد بود.آنها هم باید می پذیرفتند که حالا که نتوانستند به هر شیوه ای – پوپولیسم را اگر می دانستند بهتر از روشنفکری جواب می دهد شک نکنید پوپولیست ترین می شدند – برنده شوند نباید می زدند زیر میز بازی. از نسل قبل بپرسید که چهار راه درست کردن وسط موهای فکلی پسرها و بقیه بگیر ببندهای اخلاقی از زمان کدام روشنفکر! شروع شدند؟  شما هم ، حالا که نتوانستید از این همه ابزارهای مهم در اختیار - که یک فقره اش دوازده سال تحصیلی است – برای باحجاب شدن اختیاری مردم بهره ببرید قبول کنید و برگردید آسیب شناسی کنید اشتباههای رفتاری و استراتژیک تان را ، نه که به ضرب و زور بخواهید نتیجه نگرفتنتان را به نتیجه گرفتن ظاهری تبدیل کنید.

خیلی نگران این پوشش ها در فصل تابستان نباشید و بروید بنشینید فکر کنید و به سیره ائمه و بزرگان دین و اخلاق مراجعه کنید و بدانید بیشتر دختران ما بعد از آنهمه بی حجابی در رژیم شاه ، آن اوایل و قبل از اجبار با میل خودشان حجاب را انتخاب کردند و حالا هم اگر احترام ببیند و اخلاق و حجاب را توسط و از زبان اهلش بشنوند نیازی به 12 سال مدرسه هم نیست ، خیلی زودتر از این همه سال خودشان به این نتیجه می رسند که حجاب را انتخاب کنند و اتفاقا چون انتخاب خودشان است ترسی هم نداریم که وقتی از دید ما خارج شدند آن را بردارند. حجاب را عزت خودشان می دانند و به قول بنده خدایی فکر نمی کنند که اگر حجاب نداشته باشند بدن آخوندها کهیر می زند!

حکومت نظامی در مدرسه

با خرید هر کیک و آب میوه ، 100 تومان گرانتر ، مدیرمان را در رسیدن به رویایش (خرید یک ماشین شاسی بلند ) به جای این لگن یاری کنید!

مدیر با مسئول بوفه شریک است وگرنه او جرات نمی کند اینقدر گرانفروشی کند.


در مدرسه حکومت نظامیست و دارند گروه گروه از بچه ها را به دفتر می برند تا بفهمند این کاغذ را چه کسی روی پراید فکسنی مدیر در کوچه کناری مدرسه چسبانده است و همه بچه ها یا دیدنش یا برای هم تعریفش کردند.


منبع: وبلاگ مدرسه دخترا (http://m-dokhtara.blogfa.com/post/8)

کمی مرده


اگر آمدى
به دلت بد نیار
شهر همان شهر است
کوچه همان کوچه
خانه همان

تنها من،
کمى مرده ام ...



(شهریار بهروز)

ای حُسن یوسف دکمــه پیراهن ِ تـو(قیصر امین پور)

ای حُسن یوسف دکمــه پیراهن ِ تـو

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو

جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست 

 گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو:

آغاز فروردین چشمت، مشهد من 

 شیراز من اردیبهشتِ دامن تـــو

هر اصفهان ابرویت نصف جهانـــم 

 خرمای خوزستانِ من خندیدن تو

من جز برای تو نمی خواهــم خودم را 

 ای از همه من های من بهتر، منِ تو

هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند 

 ای چشـــم های من، نمــاز ِ دیدن تـــو!

حیران و سرگردانِ چشمت تا ابد باد 

 منظومــه دل بـــر مدار روشن تــــو

توضیح: زیبایی این شعر را  و شعر بعدی را (شهریار بهروز) وبلاگ کافه زندگی به یادمان آورد.وبلاگی که در سکوت مطالبی تامل انگیز می نویسد.( http://ava110.blogfa.com/)

راز حق تقدم خانمها در افغانستان

می گویند یک گزارشگر که در زمان طالبان اوضاع زنان در افغانستان را دیده بود، بعد از رفتن طالبان از آن کشور دیدن کرد و از تغییرات اجتماعی اش شگفت زده شد. او قبلاً دیده بود که زنان چند متر پشت سر مردان راه می‏رفتند، اما حالا می‏ دید که زنان چند متر جلو‏تر از مردان راه می‏روند. از یک نفر دلیل این تغییر را پرسید. او گفت: علت این است که در مدت جنگ، طالبان تمام کشور را مین ‏گذاری کردند!


منبع:طنزهای ارمغان زمان فشمی (http://armaghonline.blogfa.com/post/27)


پی نوشت من: الیته فقط یک پارگراف از نوشته ایشان انتخاب شده است.البته ایشان به دلیل درج پست فستیوال لنگها در گلبلاگ از دست ما عصبانی بودند و آرزو کردند هیچوقت پستی از ایشان انتخاب نکنیم ، ولی دل ما دریایی تر از دل طنزپردازانیست که مزاح و طنز و شوخی و دست انداختن و کمی هم تمسخر ملو را حق انحصاری خودشان می دانند.اساسا طنزپرداز در خانه ی شیشه ای نشسته و به سمت مردم سنگ پرتاب می کند.

 

بهانه ای به مناسب ۸ مارس

در محیط زنانه که کار کنی انگار دیگه خبری از زنانگی نیست اون لطافتهای برگ گل گونه یی که کتابها در وصفش نوشته شده، عطر زن بودن که فضا رو هیجان آور می کنه در میان نیست. میرسی به گیس و گیس کشی. یعنی جنبه های اغراق آمیز زن بودن فقط با حضور مرد معنی پیدا می کند؟ یعنی ما زنها از روز اول خلقت در مورد طبیعتمان به دنیا و مردها و حتی خدا دروغ گفتیم؟

 

منبع: وبلاگ دکتر پرتقالی (http://dr-orange.blogfa.com/9012.aspx)

یک روزهایی که آدم تمام می شود ...

نمایشگاه صنایع دستی میلان هستم / بودم . فردا تمام می شود . من ، اما زودتر تمام شده ام ! آنجا ، مثلن مترجم هستم برای یک عده ای که هنرمند هستند لابد . استاد دانشگاه هم هستند دیگر . اما انگلیسی که نمی دانند هیچ ، به نظر من خیلی چیزهای دیگر هم نمی دانند ...

تمام شدم در این یک هفته . در این یک هفته فهمیدم که دیگر دوست ندارم در فضای ایران و با آدم های ایرانی کار کنم . تمام شدم واقعن . امروز دیگر کم آوردم ! بس که هر کسی آمد و رفت ؛ غیبت این و آن را پیش من آورد . من شدم ظرفی برای تمام غیبت ها و گلایه ها از زمین و زمان ...

وقتی آقا ، نشان درجه ی یک هنری دارد ولی نمی داند واژه ی " مینی مال " یعنی چه . وقتی آقا استاد دانشگاه است و یک کلمه ، تو بگو یک کلمه انگلیسی نمی داند . هاو آر یو را می گوید : هاوار یو ! وقتی ، ایتالیایی ها کارهای آقا را نمی پسندند یا نمی خرند یا نگاه نمی کنند ، یا هر چی ، آقا خیلی زشت بر می گردد می گوید : این ها نفهم هستند ! هیچی از هنر نمی دانند ! روزی هم چندین و چند بار برمی گردد به تو می گوید و انتظار تایید هم دارد !

وقتی ...

تمام می شوی خب !

من ، اگر بلوندی را نداشتم که سرش غر بزنم و غر بزنم و غر بزنم ، و او تسلایم ندهد که : حق داری . حق داری . حق داری ، حتمن به طور رسمی تمام شده بودم .

بخخخخخخخخدا !!

پی نوشت : از زمان دانشجویی ایران ، فکر می کردم که متریالی که باهاش کار می کنی ، ارتباط مستقیم داره با شخصیتت . کسایی که سفال رو انتخاب می کردن ، به نظرم عین خود سفال آدم های نرم و انعطاف پذیر و مطبوع تری بودن . کسایی هم که چوب رو انتخاب می کردن ، عین چوب سفت بودن و کلله شق و ... امسال دوباره به همین نظر رسیدم ...

تازه ! به نظرم همه ی معرق کارا - هر چند که همه شون پشت سر هم حرف می زنن - کپی برابر اصل همدیگه هستن ! اینو شک ندارم درش !

همینا ...

 

منبع: یک اشتباه معمولی ؛ بخشی از یک پست (http://injamilan.blogfa.com/post-112.aspx)

تریلوژیِ سیب زمینی ، روسیه ، خانه ی ما

خدا بیامرزد بابایمان را. همیشه وقتی صحبت در باره روسیه و روس ها می شد این جمله تکه کلامش بود: «من نمیدونم مگه این سیب زمینی چه قدر قُوَّت داره...!!»

بابا جان ما می فرمودند که سیب زمینی قوت غالب مردم روسیه بوده و هست. و عقیده داشتند که ملتی که مدام سیب زمینی می خوردند قاعدتا نباید آن چنان چیز فهم باشند.

منظور بابا جان این بود که مگر این سیب زمینی چقدر خاصیت و قُوّت دارد که مثلا روس ها توانسته اند ناپلئون بناپارت را شکست بدهند و آلمان را هم!  یا فی المثل  ادامه مطلب ...

هوی

ما یه بار بین ِ راه نگه داشته بودیم غذا بخوریم، یه خانواده‌ دیگه‌م اون ور نشسته بودن.‏
یه بچه داشتن، به زور اگه سه سالش بود،‏
بعد باباهه راه افتاده بود دنبال ِ این هی صداش می‌زد: آقا سید محمد صادق بیا.‏
مام با این کهولت ِ سن به زور اگه هوی صدامون کنن :|‏


منبع: وبلاگ سولاخی پست شماره 161 (http://sourax.blogspot.co.uk)

 


جدایی خانم صلحی از حسن خان

خانم صلحی وسط گریه خنده‌ش گرفت بس‌که مامانم دلقک‌بازی درآورد. "حسن‌ خان داده جو هفتاد و پنج من". شوهر خانم صلحی اسمش حسن بود. مامانم با همان ریتمی که خانم صلحی گریه می‌کرد_ تو بگیر آواز دشتی که به گریه نزدیکتر است_دم گرفت : " حسن خان داده جو هفتاد و پنج من". تعجب ‌کردم که چطور دوتا زن گنده ؛ مامان چندتا بچه هم از پارازیت های بی ربط وسط صحنه های دراماتیک ؛ خنده شان می گرفت. بعد که خانم صلحی حال و هواش عوض شد و از هر در دیگری حرف زد و حتا با صدای نوار قری هم داد و رفت ؛ صورت و لب و لوچه و لحن مامان به‌هم ریخت. وسط یک مشت بغض و سکوت و چین چانه‌ها به من گفت : دوست‌های طلاق گرفته‌ام همه‌شون اولش خوب زور می‌ذارن پشت طلاق ؛ دوتا کفش آهنی پاره می‌کنن تا طلاق بگیرن ولی همچین که طلاقه رو گرفتن گریه شون شروع می شه.می بینن دلشون خنک نشده؛ نمی شه هم. معامله ی 

دوسردلشکستگیه مادر


منبع: وبلاگ خرمگس خاتون (http://kharmagaz.persianblog.ir/1390/8/)

وقتی یک زن نویسنده باشد،روح را مثل شیرینی می خورد.

 روزهای هفته هر کدام شگل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توباخانم است: دراز، لاغر، با چشم های ریز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زردلیمویی است. چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است.بوی عدس پلوی خوشمزه ی حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب و جوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر ( چلوکباب تا خرخره) و نوشتن مشق های لعنتی و گوش دادن به دلی دلی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درخت ها و هوا.

...

                                                                                             "خاطرات پراکنده -گلی ترقی"

منبع: آقای کیوسک

سیکرت لاورز آو قزبس

روزی که شوهر بهاردوسی به مناسبت نومنزلی سور داده بود و همه را دعوت کرده بود و مروارید کبود انداخته بودگردن بهارخانم و تصدق زن نجیبش می رفت که حساب پسر بنکداره رو رسیده بود و حفظ ناموس کرده بود؛ قزبس یادش به خیر قری به گردنش داد و در گوش من گفت " ما هم که جوون بودیم اگه کسی باب دندونمون بود هیچوقت هیچ جا درز نمی کرد و کمِ کم می رفت لابالشِ مون می شد خیالِ شبانه ولی اگه بد اقبالْ باب میل نبود ؛ بدشکل و حال بود؛ می شد بابِ خواهون تراشی و بوق نجابت."


منبع: وبلاگ خرمگس خاتون (http://kharmagaz.persianblog.ir/1390/12)

آوازی از سرزمین مادری

آوازی از سرزمین مادری

                  بر لبم نشست...

صبح

قاب پنجره شکوفه داده بود

چوب لباسی گوشه ی اتاق

                               گردو!



(عبدالصابر کاکایی)

به تو می اندیشم...

گوشی دستت باشد

 

بوسه هایم با تاخیر می رسند

 

اینجا زمان چند ساعتی جلوتر است:

 

هر وقت خورشید را بالای سرت دیدی

 

بدان در غروبی دلگیر به تو می اندیشم...

 

 

( علی اسداللهی )

 


توهم

 

 مقاله‌هه رو نشونش دادم گفتم مال ِ امساله. به شما ارجاع داده.‏ حالا یعنی یکی از چهل و پنج تا رفرانسش این بوده...‌‏

اسم نویسنده رو دیده می‌گه: «این خانم قبلن هم به من ارجاع داده بود... رابطه‌ی عاطفی داره با ما... یه جور ِ عجیبی اصلن... باید باهاش تماس بگیرم... ایتالیام هس. می‌خوای شما رو هم بفرستم پیشش؟»‏

 

یکی بیاد اینو جمع کنه تو رو قرآن



منبع: وبلاگ سولاخی پست شماره 153 (http://sourax.blogspot.co.uk)

تراژدی یک تولد

دخترک بعد از سه ماه سرانجام دیروز فهمید ک باردار است

و این بارداری متعاقبا برای دختری که در خانه پدر و مادرش زندگی میکند مستقیما به معنی بی آبرویی، رسوایی، فحش و ناسزا و فرار از خانه . . .

با دست های لرزانش شماره دوست پسرش را میگیرد

جویده جویده میگوید  ح    ا   م   ل   ه   ا م 

-: چی؟

+: حامله! من حامله ام، سه ماهه

پسر بعد از شماتت اینکه چرا زودتر نرفتی تست بدهی و چرا گذاشتی سه ماه طول بکشد می گوید که عازم سفر است و به همین خاطر همراهش را خاموش میکند

از آن به بعد پیکر نحیف دخترکی تکیده و تاریک در نظرم میگذرد ک تنهایی و با ترس رفته و در کوچه پس کوچه های شهر دکتر زنان پیدا کند و سونوگرافی رفتنش را ک تعریف میکند من بی اختیار گوله گوله اشک میریزم 

ک صدای قلبش را شنیده و تصویرش را دیده که اندازه یک بند انگشت است

که الان حسش میکند وقتی میچرخد که می گوید مثل یک ماهی قرمز که در تنگ بلور دلش میرقصد

با خودم می گویم چی میتوانست باشد و چی شد . . . 

و به جای ذوق کردن برای بودنش و انتخاب اسمش و جنسیتش و شیرینی وول زدنش و خیال لبخندش و هر چیز خوشایند دیگری برایش دنبال مطب غیرقانوی سقط گشتیم . . . تا برای شنبه وقت بدهد که اسم معرفش را فلانی بگوید و الا اصلا انجام نمی دهند تا روز بعد عمل فلان بهانه را بگیرد ک خانواده اش شک نکنند تا  . . . 

 

منبع: وبلاگ بی پروا نوشت (http://margazideh.blogsky.com/1392/06/13/post-349/%D8%AA%D8%B1%D8%A7%DA%98%D8%AF%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF)


پی نوشت من: به این میگن نویسندگی! تصور کنید یکی از همین نویسنده های وبلاگهای به ظاهر ارزشی می خواست همین واقعه را گزارش کند.منبری میرفت پر از فحش و ناسزا و تهش هم دلش غنج میرفت از این حادثه تلخ و می گفت: حالا به حرف ما رسیدید؟ چرا هشدارهای ما را جدی نگرفتید و الان تحویل بگیرید یک شکم قلمبه شده را و کلاه غیرتتان را هم سه وجب بالاتر بگذارید.اصلا منظورم موافقت با این کار خبط نیست و نویسنده هم قطعا موافق نیست ولی به شکلی آن را بیان کرده که هم به کسی و به کل جامعه بانوان توهین نشده و همه را فاحشه و ... نخوانده و هم اتفاقا آدمی را به این نتیجه سوق داده که اگر از راهش و طبق اصول می رفتند چقدر این اتفاق می توانست شیرین باشد.جایی که می گوید: و به جای ذوق کردن برای بودنش و انتخاب اسمش و جنسیتش و شیرینی وول زدنش و خیال لبخندش و هر چیز خوشایند دیگری برایش دنبال مطب غیرقانوی سقط گشتیم...

همین یعنی چرا از راه صحیحش اقدام نکنیم که دچار این خسران های عظیم نشویم.کاش مذهبی های ما هم قلمشان این شکلی بود.البته خدای نکرده منظورم این نیست که ایشان مذهبی نیستند.

فستیوال رنگها

با گرانی پوشاک مخصوصا شلوار جین مردم غیور مملکتمان رو آوردند به پوشیدن جوراب شلواری! جورابهای نازکی که با طرحهای متنوع  و قیمتهای بسیار ارزان برای افرادی  که قدرت خرید پایینی دارند بسیار مناسب میباشد!

بسیار هم زیباست هم خود طرف لذت میبرد و هم بینندگان!

کافی است سری به خیابان بزنید تا فستیوال لنگها را به صورت کاملا لایو و زنده مشاهده نمایید!

با دیدن بعضی از لنگهای در جورابهای موسوم به ساپورت دل ادم ضعف میرود انگار یک هیکل را روی دو عدد خلال دندان سر پا نگاه داشته ای!

یا افراد چاقی که با پوشیدن ساپورت اعتماد به نفس خود را به رخ دیگران می کشند و ادمی غبطه میخورد به این همه اعتماد به نفس! مطمئنا هم برای پوشیدن ان از چند نفر کمک گرفته وگرنه امکان ندارد ان

پلوپز دوازده نفره در ان شلوار یک وجبی جا شود! البته بسیار هم عالیست!

 بعضیها هم با لنگهای کج و کوله و پرانتزی که ادم با دیدنشان یاد راشتیسم می افتد اقدام به پوشیدن شلوارهای کشی میکنند! اصلا هم اشکال ندارد مگر انها دل ندارند!

البته این شلوارهها مختص قشر جوان نیست و به دفعات رویت شده قشر میانسال علاقه بیشتری به پوشیدن ساپورت دارند البته برای این سنین شلوار پاچه گشاد راپیشنهاد میکنیم چون ورودی و خروجی هوا دارد و به همین دلیل به قولی موتورشان دیرتر جوش می اورد!

حال که بگذریم از اینها این روزها این شلوارها برای نشانی دادن افراد استفاده میشود به طور مثال: کدوم یکیشون رو میگی ؟ اون که لنگاش لاغره یا اونکه پاچه هاش به هم چسبیدست؟

اینها را گفتیم تا بگوییم

هر زمانی یک چیزی مد میشود اما صرفا مد شدن یک چیز به معنی ان نیست که چون مد شده و به دختر خالتان می اید حتما به شما هم می آید!


منبع: وبلاگ بچه های باشگاه بدنسازی (http://b-b-b.blogfa.com/post/243)